حکایت فرزندان ناسپاس

حکایت فرزندان ناسپاس
وبسايت خبري تحليلي نداي آذربايجان

حکایت فرزندان ناسپاس

حکایت فرزندان ناسپاس

 هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد ...




داستان یوسف(ع) وطفلی که به نفع او شهادت داد

داستان یوسف(ع) وطفلی که به نفع او شهادت داد

حضرت يوسف از بالاى قصر جوانى را ديد كه با لباسهاى مندرس از كنار قصر عبور مى كرد، جبرئيل به حضرت عرض كرد: اين جوان را مى شناسى ؟




داستان واقعی از نامساوی ها

داستان واقعی از نامساوی ها

کلاس درسپرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند.

ناظم با رنگ قرمز و چهره بر افروخته از عصبانیت فریاد کشید، بهت گفته باشم تو هیچی نمی شی، هیچی...

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت، آب دهانش را قورت داد و خواست چیزی بگوید، اما سرش را پایین انداخت و رفت.

برگه ی امتحان مجتبی دست به دست معلمان چرخید و اشک و خنده با یکدیگر تلفیق شد.

امتحان ریاضی پایان سال:

سوال: یک مثال برای مجموعه ی تهي نام ببرید؟

جواب: مجموعه ی آدم های خوشبخت فامیل ما

سوال: عضو خنثی در جمع کدام است؟

جواب: حاج محمود آقا، شوهر خاله ی ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیچ تأثیری ندارد و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند.

سوال: خاصیت تعدی در رابطه ها چیست؟

جواب: رابطه ای که موجب پینه بستن پدرم، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست.

سوال: نامساوی را تعریف کنید؟

جواب: یعنی رابطه ما با آنها از ما بهتران، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد، الهی که نباشد.

سوال: خاصیت بخش پذیری چیست؟

جواب: همان خاصیت پولداری است آقا که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن دکترها در راه خانه می میری.

سوال: کوتاهترین فاصله بین دو نقطه چیست؟

جواب: خط فقر، که تولد لیلا خواهرم را، بلافاصله به مرگش متصل کرد.

معلم دیگر ادامه نداد برگه را تا کرد و در جیب خود گذاشت.

مجتبی که دیگر دم در حیاط مدرسه رسیده بود گفت: راست گفتید که هیچی نمی شوم .... هیچی....

بعد در مدرسه را بوسید و برای همیشه پشت در گم شد.




خوردن نامه حاکم"حاکم کیلوچنده؟"

بهرام‌شاه غزنوي فرمانروايي به سرزمين غور،ناحيه‌اي کوهستاني در افغانستان،فرستاد. او بر مردم آنجا ستم و بيدادگري فراوان مي‌کرد. مردم آنجا نماينده‌اي نزد بهرام‌شاه گسيل داشتند که از ظلم حاکم غور شکايت کند.

سلطان‌نامه‌اي نوشت و به مردم ستمديده داد تا آن را به حاکم غور دهند. حاکم پس از خواندن نامه سلطان آورنده نامه را وادار کرد که نامه را بخورد. آن مرد به نزد بهرام‌شاه بازگشت و ماجرا را بيان کرد. بهرام‌شاه دستور داد نامه مفصلي براي فرمانرواي ستمگر غور بنويسند.

مـرد غـوري گـفـت: شـمـا را سـوگـند مي‌دهم نامه را بر کاغذ کوچک‌تري بنويسيد تا هنگام خوردن آن رنج کمتري داشته باشم.




زودقضاوت نکنیم

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.


هميشه به ياد داشته باشيم كه چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را دوباره بازگرداند :

1. سنگ ........ پس از رها کردن!

2. سخن ............. پس از گفتن!

3. موقعيت ... پس از پايان يافتن!

4. و زمان ........ پس از گذشتن!




مردپولدار

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که مرد پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.

مسئول خیریه: آقا ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

مردپولدار: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

مردپولدار: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی…

مردپولدار: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید…

مردپولدار: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟!!




دادگاه خانواده*طنز*

حاج آقا(قاضي): خودتونو كامل معرفي كنيد…

- شوهر: كاظم! برو بچز بهم ميگن كاظم لب شتري! ديلپم ردي! ?? ساله!

- زن : نازيلا! ليسانس هنرهاي تجسمي از دانشكده سيكتيروارد فرانسه! ?? ساله!

دادگاه-خانواده

- حاج آقا : چه جوري با هم آشنا شديد؟

– شوهر : عرضم به حضور اَن ورت حاجي! ايشون مارو پسند كردن! مام ديديم بد گوشتيه گرفتيمش!!!

- زن: حاج آقا مي بينين چه بي چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!

- شوهر: حاجي چرت ميگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بي گناهيه كامل!

- حاج آقا : جرمت چي بود؟

- شوهر : حاجي جرم كه نمي شه بهش گفت! داش كوچيكم حرف گوش نميكرد … مختوع النسلش كردم !

- زن : حاج آقا مي بينين چقد بي احساسه !

- حاج آقا : خواهر من شما به چه دليلي تقاضايه طلاق كردين ؟

- زن : حاج آقا ما الان درست ? ساله كه ازدواج كرديم ولي اين آقا اصلا عوض نشده !

- شوهر : دهه ! بابا بكش بيرون ! حاجي بده اصالتمو از دست ندادم ؟

- حاج آقا : خواهر من شما فقط به خاطر اينكه ايشون عوض نشده ميخواين طلاق بگيرين؟

- زن : حاج آقا اولش فكر ميكردم درست ميشه ! گفتم آدمش ميكنم ! مدرنش ميكنم ! حاج آقا اين شوهر من نميفهمه تمدن چيه ! نميدونه مدرنيسم چيه!

- شوهر : بابا نموده مارو ! را به را گير ميده ! اين كارو بكن ! اين كارو نكن ! اين لباسو بپوش !! اونو نپوش ! حاجي طاقت مام حدي داره !

- زن : حاج آقا به خدا منم تو فاميل آبرو دارم ! دوست دارم شوهرم شيك ترين لباسارو بپوشه!

- شوهر : حاجي ميخوايم بريم خونه اون باباي قالپاقش !!! گير ميده ميگه بايد كروات بزني ! به مولا آدم با كروات يبوست ميگره ! نفسمون ميات بالا ولي پايين رفتنش با شابدوالعظيمه ! حاجي ما از بچگي عادت داشتيم دو سه تا تكمه مون وا باشه !! بابا پشم سينه و اين صحبتا !

- حاج آقا : خواهر من حق با ايشونه !

- زن: حاج آقا بهش ميگم تو خونه زيرشلواري نپوش ! يكي مياد زشته ! حد اقل شلوارك بپوش!

- شوهر : حاجي من اصن بدون زيرشلواري خوابم نمي بره ! بابا چارديواري اختياري ! راستش اينجا جاش نيست ولي باباي خدا بيامرزم ميگفت :

- حاج آقا : خدا بيامرزتش !

- شوهر : خدا رفتگان شمارم بيامرزه ! ميگفت : سعي كن تو زندگيت دو تا چيز و ترك نكني !! يكي سيغار ! يكي زيرشلواري ! حاجي جونم برات بگه كه گير داده خفن كه سيغار نكش ! رفته برام پيپ خريته ! آخه خداييش اين سوسول بازيا به ما ميات ؟!!

- زن : حاج آقا شما نميدونين من چقدر سعي كردم حرف زدن اينو درست كنم ! نشد كه نشد !

- شوهر : حاجي رفته واسه من معلم خصوصي گرفته ! فارسي را درست صوبت كنيم ! ديگه روم نميشه جولو بچه محلا سرمو بلند كنم ! حاجي خسته مونده از سر كار ميام خونه به جاي چايي واسه من كافي شاپ مياره ! درسته آخه ؟! حاجي از وقتي گرفتمش ?? كيلو كم كردم ! از بس كه از اين غذا تيتيشيا داده به خورده ما!!! لازانتيا و بيف استراگانورف و اسپاقرتي و از اين آت آشغالا. حاجي هركي يه سليقه اي داره ! خب منم عاشق آب سيرابي با كيك تيتاپم !!!

- زن : حاج آقا يه روز نمي شه دعوا راه نندازه ! چند بار گرفتنش با وثيقه آزادش كرديم …

- شوهر : آره ! رو زنم تعصب دارم ! كسي نيگا چپ بهش بكنه ! خشتكشو پاپيون ميكنم !!!

-حاج آقا:خب شما كه اينهمه با هم اختلاف فرهنگي و اقتصادي داشتين چرا با هم ازدواج كردين ؟

- زن : عاشقش بودم ! ديوونش بودم ! هنوزم هستم…




فرصتی که به دلیل آگاه نبودن ازشغل خودازدست رفت

یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش راهبه سوار میشه و راه میفتن چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه راهبه میگه: پدر روحانی، روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار …!کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده، بازوش رو با پای راهبه تماس میده …!راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بیار!!!کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ۱۲۹ رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی!!!

نتیجه اخلاقی:درساتوخوب بخونید!!!




وقت شناسی

 

در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌ از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت: ۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد، مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌، زنا با محارم و هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر مردمی نیک دارد.

در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد، او اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کرد.

نتیجه اخلاقی‌: وقت شناس باشید !



رازموفقیت

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست.

سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.

سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.

ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.

همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."

سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفّقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگری ندارد."




عاشیق داستانلاری


عاشیق داستانلاری تورک فولکلورونون چوخ یایغین و ان ایری حجملی ژانریدیر. عاشیق داستانلاری نظم و نثر حیصه لریندن اولوشور. نثر پارچالارینی عاشیق تعریفله یندن سونرا منظوم حیصه لرینی سازدا چالیب ، اوخویار. داستانلار داها چوخ توی مجلیسلرینده ایفا اولونار. بعضا عاشیقلار داستانی ایکی –اوچ گئجه یه دانیشیرلار.
عاشیق داستانلاریندا عومومی گله نکلر

عاشیقلارین داستان سؤیله مکده اؤزلرینه مخصوص مئتودلاری وار .آشاغیدا بونلارین بیر نئچ هسیندن سؤز ائده جگیک:

    داستانا باشلامازدان اول اوستاد عاشیقلاردان احتیراملا آد چکر و اونلاردان یادگار قالیب , تربیوی کاراکتر داشییان اوستادنامه لر اوخویارلار. .عاشیقلار بیرینجی اوستادنامه نی اوخودوقدان سونرا - "اوستادلار اوستادنامه نی بیر دئمزلر ایکی دئیرلر , بیز ده دئیک ایکی اولسون " دئییب , ایکینجی اوستادنامه نی سؤیلرلر. سونرادا - "اوستادلار اوستادنامه نی ایکی یوخ, اوچ دئیرلر بیز ده دئیک اوچ اولسون. دوشمن عؤمرو پوچ اولسون" دئییب , اوچونجو اوستادنامه نی ده سؤیلرلر. بئله لیکله مجلیسی بیر معنوی روحیه و حال و هوا بورویر.

    اوستادنامه لردن سونرا اصل داستانا باشلارلار. سؤز یوخ کی هامی داستانین آدینی و حادیثه لرین نه زامان و هانسی یئرده اوز وئردیگینی بیلمه لیدیر. اونا گؤره ده ایلک اؤنجه بونو بیر چوخ واقتلار سوآل- جواب شکلینده سؤیلرلر.

مثلا:

سیزه کیمدن خبر وئره جگم؟ قوچ کوراوغلودان. قوچ کوراوغلو هادا ایلشمیشدی؟ چارداخلی چنلی بئلده.

و یا

سیزه هاردان خبر وئریم؟ قاراداغین ورزقان قصبه سیندن. ورزقاندا کیمدن؟ میر غافار آدلی بیر دیندار , ایمانلی کیشیدن.

و یا

سیزه هاردان خبر وئریم ؟ اردبیل شهریندن. اردبیلده کیمدن؟ شاه ایسماییلین آتاسیندان.

    داستانلارین سونو اؤزللیکله سونو خوشلوقلا بیتن محبت داستانلاری دوواق قاپما آدلی بیر موخمّسین ایفاسی ایله قوتارار.
    داستانلارین آراسیندا مجلیس اهلی یورولماسین دئیه کئچیجی اولاراق داستاندان چیخیب , بیر قاراوللی سؤیله یر, سونرا یئنه ده داستانا دؤنرلر.
    عاشیقلار بیر حادیثه دن باشقا بیر حادیثه یه کئچرکن چوخ زامان قاباقکی حادیث هنی یاریمچیق قویارلار.

مثلا:

ایندی زیادخان توی تداروکونده اولسون, سیز کیمدن خبر وئریم ؟ قارا کشیشدن.

و یا

قمبر خانین یانینا گئتمکده قالسین , سیزه کیمدن خبر وئریم ؟ آرزی نین نن هسیندن.

بئله لیکله دینله ییجی اینتیظاردا قالیر , و حادیثه لری داها دا آرتیق ماراقلا ایزله ییر.

    داستانین بعضی صحنه لری نین توصیفینده ناغیللاریمیزدا اولدوغو کیمی موعین قالیبلاشمیش سؤزلر دن ایستیفاده اولونار.

مثلا:گؤزللرین وصفینده:

آمما نه قیز؟ یئمه , ایچمه , اونون خط و خالینا , گول جمالینا تاماشا قیل.

اوزاق بیر سفره چیخانین حقیند

آز گئتدی چوخ دایاندی. چوخ گئتدی آز دایاندی. آخیردا گلیب چاتدی شاهین قصرینه

آز گئتدی, اوز گئتدی, دره- تپه, دوز گئتدی. گلدی چاتدی سون منزیله

آلینماز و ال چاتماز قالالارین تعریفینده :

بورا قوش گلسه قاناد سالار , قاتیر گلسه دیرناق سالار. قالانین نه اوجو وار نه بوجاغی, دووارلاری باش چکیب کهکشانه. قو وورورسان, قولاق توتولور. سؤز تماما یئتدی. قوربانی سازلا دئدیگی کیمی سؤزله ده دئدی
قایناق

تورک خلق ادبیاتی - یازان: علیرضا صرّافی




صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد

تبلیغات

مجله اینترنتی آذربایجان

ساير اخبار

با عاشورائیان

وهب مسیحی

امکانات